وبلاگ "حجاب فاطمی" نوشت:

سال سوم راهنمايي بودم ، همان سالي كه شهيد زياد مي آوردند وايران را به عطر وجودشان در چند مسير ، آغشته مي كردند . شايد سال 80 بود...

آن بعد از ظهر را اصلا فراموش نمي كنم ،وقتي فهميدم كه شهرستان گلپايگان  عزيز ترين مهمانان خدارا ،ميزبان است.شكر خدا نوبت مدرسه ام ،صبح بود وبعداز ظهرش هم  براي رسيدن به شهدا وقتم آزاد بود ، يادم مي آيد 3بار به ديدنشان شتافتم (از خانه مان ،نيم ساعت به صورت پياده تا گلزار شهدا راه بود) بار اول خودم رفتم ،موقع ورودشان بود وجمعيت به استقبال آنها مي رفت ، بار دوم با خواهرم رفتم ،ديدم همه پارچه اي را به سربازان مي دهند وآنها هم متبرك مي كنند ومردم مثل خوش بوترين عطر،آن را مي بويند وبه يادگار با خود مي برند ،در اين ميان من وخواهرم به خود آمديم وديديم كه چيزي براي تبرك نداريم ومن ،به ابتكار خود!مقنعه ام را به ترفندي از زير چادرم در آوردم و...حال مقنعه ام ،آخر تبرك بود ...بار سوم ،با كل خانواده ام رفتيم ... اين بار خانمها از تريلي بالا مي رفتند وشهدا را در آغوش مي كشيدند ،ماهم به سختي موفق به چنين كاري شديم ! در همين زمان آقايان هم به دور تريلي ها حلقه ها زدند وشور گرفتند وشروع به عزداري كردند و مي خواندند :" برمشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا ،كربلا يا كربلا ، تشنه ي آب فراتم اي اجل مهلت بده ،تا بگيرم در بغل قبر شهيد كربلا ..." من هم شهيدي را در آغوش كشيده بودم وبا اين شعر تا كجاها كه نرفتم ! اشك ها بود كه مي آمد ومن چه درد دل ها كه كردم ...يادم مي آيد آن موقع،با آن شهيد عهدي بستم :" همان طوركه او ازميهن دفاع كرد وتا آخر ايستاد من هم از چادر وحجاب دفاع كنم وتا آخر در حفظ وحرمتش در جامعه بكوشم " بعد كه حرفهايم با شهيد تمام شد وخواستم نام اورا درخاطر بسپارم ،ديدم  نوشته اند :"شهيد گمنام "

تحول عجيبي در من رخ داد ،آن شب ،شب تفكر وتصميم براي آينده بود ... ديده بودم بعضي افراد با هوش ودرس خوان كم كم حجاب يادشان مي رود ، نقطه قوت من موفقيت در درسها خصوصا رياضي بود ،تصميم خويش را گرفتم هم به شدت درس مي خوانم وهم چادر خويش را حفظ مي كنم واينگونه  به ديگران القا خواهم كرد ،"كساني كه چادري هستند ،از موفق ترين ها در هر زمينه اند " يعني خود چادري درسخوان را الگوي ديگران كنم ،اين نقشه وتصميم من براي آينده ام بود ...

فرداي آن روز ،وقتي داشتم  به  همكلاسهايم درباره "3بار رفتن پيش شهدا "صحبت مي كردم ،  يك نفر گفت : اين كار تو ،چه فايده  اي براي تو داشت ؟ ومن در جواب او ماندم ... حال بعد سالها به  جوابي درخور رسيدم ... آن رفتن هاي من ،آن عهد من ،آن تصميم من ،سرانجامش ،فعلا به اينجا رسيده است كه من دانشجوي كارشناسي ارشد رياضي محض هستم و تصميم دارم  ان شاءالله  تا آخرش بروم ... اين را فقط ازلطف خدا و دعاي آن شهيد مي دانم ولا غير ....

واينگونه من چادري ماندم.